زمستان پشت در، با کوهی از الماس بیدار است و از شرم نگاه تو، توان در زدن در جان نمیبیند.
« مجتبی امیری »
زمستان پشت در، با کوهی از الماس بیدار است و از شرم نگاه تو، توان در زدن در جان نمیبیند.
« مجتبی امیری »
تلخ ترین کار دنیا نگفتن حرفهای گفتنی به اونیه که باید باشه و بشنوه اما نیست.
همیشه شنیدم که میگفتن مَرد باید حرفاش تو قبرستون دلش دفن بشه و هیچ وقت به زبون نیاره.
میگفتن اگه دلت لرزید، پاهات محکم تر بکوب زمین و استوار تر جلو برو، نذار کسی بفهمه چی داره اتفاق میوفته.
در گوشم میگفتن حتی اگه از بغض و حرف لبریز بودی لب وا نکن.
این شد که هر وقت به نقطهی انفجار میرسیدم، تو بارون و برف، شب و روز، تو گرما و سرما، فقط یه راه جلو پام میدیدم، فرو خوردن و رو دل سنگ خیابونا قدم زدن.
وقتی میدیدم راهی نیست، سکوت میکردم و لبریز از مستی و دود، بین کوچه پس کوچه ها پرسه میزدم.
حرف هام خاکستر کف خیابون میشدن و آسمون به جای من اشک میریخت.
وقتی برمیگشتم به این دخمه ی کوچیک، لپ تاپ و کار و کد زدن، فرصت کمتری برای نقاشی رنج تو دفترم باقی میذاشت.
وقتی هم که میخواستم فریاد بزنم، انگشتای شکستم رو دکمههای کیبورد فرود میومد و واژه ها با لباس مبدل کنار هم مینشستن.
حالا که، غربت و روزمرگی، حبس شدن تو زیرزمین نمور و پوسیدن تکتک رویاهای قدیمی عادته، بارون هم میباره.
« مجتبی امیری »
تو یه اتاق تاریک و پر از دود
زیر یه سقف کوتاه
از خودم بی خود بودم
همه جا فقط دیوار بود و عقربهها دور خودشون میچرخیدن
صدای جنون آمیز سکوت بلند بود
دنبال رهایی از سلول به سلول تنم بودم
چشمام که باز کردم
دیدم تو کوچه پس کوچههای مه آلود گم شدم
قدم هام سست بود
بارون برگهای زرد کف خیابونو میشست
ابرها بغلم کرده بودن
نمیدونستم چی قراره پیش بیاد
صدای بوق بلند و ممتدی منو به خودم آورد
نور چراغش نمیذاشت جایی رو ببینم
چراغ که خاموش شد
در ها بسته شد.
با یه بارونیِ مشکی پیاده شدی و دستم گرفتی
احساس کردم رنگین کمون نزدیکه
« مجتبی امیری »
.
درون سینه ام یک رنگ زرد و درد جا خوش کرده اما من، شبیه جنگلی وامانده از فریاد های سخت و لبریز از سیاهی در جنون دیوم و دیوانه ای از ارتفاعات سرافراز حضور حضرت البرز و این غمنانهی دیرین ِ در جان دماوندم که امروز از سکوت و سردی جانش، تمام آدمکها باورش را دور میبینند .
کجا دلداده چشمانی که هی بارید و هی بارید تا روح خزر بیدار تر از باد فصل زرد و خستهی پاییز، تو را در یاد من درخواب دریابد .
« مجتبی امیری »
.
من ساده ام شبیه همین پرچم سپید
جایی میان ماندن و رفتن، غم و امید
در جنگ نابرابرمان یک نفر شکست
آنی که چشم و دل به جهان بست و کس ندید
« مجتبی امیری »
.
سردرگمم میان خودم، راه راست کو؟
آنی که گفت ؛ همسفر راه ماست کو ؟
کو آن مسیر هر دم و هر بازدم که من
جانم برای خنجر او رو به راست کو ؟
« مجتبی امیری »
.
من همان خانهی متروک پر از دیوارم
که نماند از تن من جز کفن و آوارم
قصهی قصر طلایی و جهنم شده که
نیمه شب با غزل و قافیه ها بیدارم
تو به یک باغ و دل زندهی یک کاخ زدی
که شدم هیچ و چنین ملعبه ی سیگارم
« مجتبی امیری »
.
کجای راه ِ شب تاریکتر، از باغ سبز آرزوهایی که در شوق وصال لیلی و شیرین ترینها، آتشی بر جان خود دید و تمام روزهای مانده را خاکستری کرده؟
« مجتبی امیری »
.
تنم رو تخت فلزی و سرد، زیر سقف دودی اتاق افتاده بود.
مذاب از روی صورتم سر میخورد و تا لب خشکم میرسید.
مزهی زندگی رو حس میکردم.
انگشتای شکستم روی پیشونیم توقف کرده بود تا بتونه بفهمه کجاست اما چیزی دستگیرش نمیشد.
صدای زنگ در بلند شد، باید از تک تک پلهها بالا میرفتم و خودمو به معمای پشت در میرسوندم.
سخت بود.
رو تکه های خرد شده ی قلب قاب عکس کف اتاق پا گذاشتم.
یکی دوباره پشت در صدام میزد.
رد پاهام رو لخته های خون ِ روی پله ثبت میشد، تقلا میکردم تا از دخمهی پر از دود برسم بالا.
دوباره صدام زد.
اسمم رو لب های کی چرخیده ؟
هوا سنگین بود اما میدونستم چند قدم کافیه تا مستی از سرم بیوفته و در باز بشه.
همه جا تاریک و سیاه، چیزی نمیفهمیدم.
جز اینکه یکی داره صدا میزنه.
بیدار شو … .
بیدار شو … .
« مجتبی امیری »
.
زخمی و مست و پر از درد کجا میروی ای خوب ترین معنی بیمار شدن ؟
« مجتبی امیری »
.