تو میآیی و من هر شب، کنار خندههای زندهات احساس را در بطن آغوش پر از مهر و بدون ترس مینوشم.
کجایی؟ آخرین جاماندهی این شهر، در رویای تو بیتاب با دیوانگی در جام سرخ و خسته از مستی، به هر دیوار سر میساید و از درد در عمق زمین سرد، با ماندن مدارا میکند هر شب.
بیا ای روشنایی بخش…!
این ظلم ِ سراسر ممتد و تاریک را از جانِ من از زندگی بردار و چشمانم به آغوشی پر از بوسیدن خوابِ خیالی گرم و آرام و دلی سرشار از ماندن، مهیا کن .
بیا ای نیمهی پنهان ِ خوشبختی،
بیا دیدار نزدیک است.
« مجتبی امیری »