تو یه اتاق تاریک و پر از دود
زیر یه سقف کوتاه
از خودم بی خود بودم
همه جا فقط دیوار بود و عقربهها دور خودشون میچرخیدن
صدای جنون آمیز سکوت بلند بود
دنبال رهایی از سلول به سلول تنم بودم
چشمام که باز کردم
دیدم تو کوچه پس کوچههای مه آلود گم شدم
قدم هام سست بود
بارون برگهای زرد کف خیابونو میشست
ابرها بغلم کرده بودن
نمیدونستم چی قراره پیش بیاد
صدای بوق بلند و ممتدی منو به خودم آورد
نور چراغش نمیذاشت جایی رو ببینم
چراغ که خاموش شد
در ها بسته شد.
با یه بارونیِ مشکی پیاده شدی و دستم گرفتی
احساس کردم رنگین کمون نزدیکه
« مجتبی امیری »
.