تلخ ترین کار دنیا نگفتن حرفهای گفتنی به اونیه که باید باشه و بشنوه اما نیست.
همیشه شنیدم که میگفتن مَرد باید حرفاش تو قبرستون دلش دفن بشه و هیچ وقت به زبون نیاره.
میگفتن اگه دلت لرزید، پاهات محکم تر بکوب زمین و استوار تر جلو برو، نذار کسی بفهمه چی داره اتفاق میوفته.
در گوشم میگفتن حتی اگه از بغض و حرف لبریز بودی لب وا نکن.
این شد که هر وقت به نقطهی انفجار میرسیدم، تو بارون و برف، شب و روز، تو گرما و سرما، فقط یه راه جلو پام میدیدم، فرو خوردن و رو دل سنگ خیابونا قدم زدن.
وقتی میدیدم راهی نیست، سکوت میکردم و لبریز از مستی و دود، بین کوچه پس کوچه ها پرسه میزدم.
حرف هام خاکستر کف خیابون میشدن و آسمون به جای من اشک میریخت.
وقتی برمیگشتم به این دخمه ی کوچیک، لپ تاپ و کار و کد زدن، فرصت کمتری برای نقاشی رنج تو دفترم باقی میذاشت.
وقتی هم که میخواستم فریاد بزنم، انگشتای شکستم رو دکمههای کیبورد فرود میومد و واژه ها با لباس مبدل کنار هم مینشستن.
حالا که، غربت و روزمرگی، حبس شدن تو زیرزمین نمور و پوسیدن تکتک رویاهای قدیمی عادته، بارون هم میباره.
« مجتبی امیری »