مجتبی امیری
من، آن پسری ناخوانده، دوازدهمین روز ِ خردادی ِ تکه پاره در هفتاد و یکمین سال ِ برآمدن خورشید ، چشم به جهانی لبریز ِ تنهایی دوختم .
به تابستان نزدیک بودم، به شرجی ِ همیشگی ِ دریایی اسیر، پشت ِ شانههای البرز .
کودکی با لباسی گلآلود و تنی زخمی میان تازیانههای پدر، سرشار از گناه ِ بودن، به نوجوانی رسید .
با دستهای ناقص و قلبی بینوا، آنجا که تازه راه رفتن میان آدمها را آموختم، با کارگران ِ آرزو گم کرده هممسیر شدم .
درد جلوی چشمانم، پا به پای امید پیش میآمد .
کمی دیرتر واژهها به سراغم آمدند و قلم جایش را به صفحهکلیدی پر از رویا داد .
دیگر به جای سنگ وکلوخ و آجر، هر شب، پیش جعبهای رنگی، به نوازش کلیدهای در ِ فردا، مشغول بودم .
خطوط و آدمهایی به رخت ِ واژه و عدد و فکر که زندگی را جور دیگری میدیدند .
خودم را ساختم، تا هفتمیم روز ِ هفتمین ماه ِ سال، پشت یک میز چوبی، ویرانم کنی .
زندگی میخندید که در بند تو بودم اما همیشه، همیشه نشد . دیگر محبتی در دلت نمانده بود و راه نیمهتمام ماند .
نوشتم : امانت کوچک میان ِ سینه ام میان شعلههای نگاه تو میسوزد .
مست و لبریز از توهم ِ فردا، در کوچهها تلو تلو خوردم و تا هفتمین خیابان به جستجوی نگاه تو گریستم .
سر افکنده در قمار ِ بودن، به پر کشیدن و سقوط فکر میکردم، اما دوستی به گرمی ِخورشید دستانم را فشرد .
نارس ِ احساسم را از بیراه بیرون کشید و قدم هایم استوار شد .
هنوز قلم بود و شعر بود و واژهها بودند، درد اما نبود، زندگی بود، امید بود رویا بود و من اتاق را دیگر مهآلود نمیبودم .
شبتاب ِ لای انگشاتم راه را نشانم داد و رفت .
دوباره زندگی را در آغوش داشتم و رو به رویایی تازه، تا شهری بزرگ پیش آمدم .
شاید امید اینجا خفته و به نوازش دست های من امید بسته .
صفحه اینستاگرام
https://www.instagram.com/amiri_y24
صفحه فیسبوک
کانال تلکرام