زخمی که چشمه سار بزرگی کنار اوست
جانم به لب رسانده و آتش کشیده زود
هر روز از ترنم یک ساز ِ بی صدا
بیدار میشوم، برسم تا کنار دود
شاید که این سیاهی مطلق برای من
کاری کند که هیچ کسی، فکر آن نبود
« مجتبی امیری »
.
زخمی که چشمه سار بزرگی کنار اوست
جانم به لب رسانده و آتش کشیده زود
هر روز از ترنم یک ساز ِ بی صدا
بیدار میشوم، برسم تا کنار دود
شاید که این سیاهی مطلق برای من
کاری کند که هیچ کسی، فکر آن نبود
« مجتبی امیری »
.
به مهرِ مهربانیهای بیمهری که از پاییز لبریز و از آغوش خیابانها، مرا پُر کرد، دلم از بوی باران و خم سرمای شبهای پر از دیوانگی، تا انتهای کوچههای تیره و بن بست، همراهتر، از کرم شبتابِ درون پاکتِ سیگار، راهی دید، راهی مثل پرواز از میان کوه ِ آدمها.
کلاغ روی دیوارِ بلند و ساکت و آرام، میخندید.
به رویای من، این شبهای خیس از بغض ماه و ابرهای ناکس و بیرحم، تا جایی که دستان و توان و دل مهیا بود، هِی شلاق میکوبید بر جان و جهان از رعد و خشم و گریه ها لبریزتر میشد.
« مجتبی امیری »
نگاهِ خیس باران، زیرپای من، کنار ایستگاهِ شب، ترک برداشت.
تو اینجا نیستی، من هم میان دستهای ابرِ تاریکِ فصول سرد میبارم …
تو با پاییز یک شعری
که من با واژههایش چتر میسازم
بیا زیباترین رویای این شبهای دلتنگی
کنارم باش
دنیا بی تو از شرم حضور زندگی، بیداد میخواهد.
« مجتبی امیری »
زندگی یک مداد چوبی بود
خط به خط روی قلب دفتر من
این حروف ِ شکستهی تاریک
خط بطلان به روی باور من
باورم عشق بود و زیبایی
مثل رنگین کمانِ رویایی
مثل باران، میان فصل بهار
مثل پرواز و ناز ماهیها
در تکاپوی رقص دریایی
باورم آسمان آبی بود
از خروش ِ غصه، خالی بود
پشت من گرم ِکوه، بابا بود
در خیالم همیشه رویا بود
حیف اما که شانه ام لرزید
بیپناهی به خانه ام خندید
یک خیابان سلام، ها…! شد و من
در میان زبالهها ترسید
هرگز اینجا خدا نمیبینم
هیچم از تو جدا نمیبینم
زیر باران فصل پاییزم
از سر و روی قصه میریزم
تا کجا میشود تقلا کرد
رنگ رویا ندیده، پروا کرد
در خودم جمع میشوم، صدبار
خسته و مچاله در رگبار
کاغذی کهنه و چروک و فقیر
زیر پای صغیر وکبیر
روی خط آخرم پیداست
جان ناقابلم، بیا و بگیر
« مجتبی امیری »
.
روز و شب روضهی در و دیوار، ساز خوبی برای دنیا نیست
من که دنبال زندگی رفتم، تا تمام سیاهی و تکرار
صبح زود از قفس پریدن و من، تا سکوت ِ سیاه شب بیدار
فکر باران سرخ پاییزی، حال و روزم به دست دریا داد
تا شمالِ سبز ِ شما، رفتم و میان گِلها ماند،
آرزوهای قایق ِ دل من،
بی صدا میان شِنها ماند
« مجتبی امیری »
صدای پای باران و خیابانهای خیس شهر
سکوت ِ مُردهی شب زیر دست ِ کودتای ِ رعد
هیاهوی زمین و کوچههای سرد
نگو پاییز ما را در خودش بلعیده، این اهریمنِ غمگین و زرد … .
« مجتبی امیری »
با تنی رنجور با دستانسرد
روبروی چشمهایی سرخ و مست
این لبان خشک و زخمی داد زد، جانم، نرو …
روی قلبِ برگهای زرد، پا کوبید و رفت .
« مجتبی امیری »
بیا ای حضرت پاییز
من جانی برای جنگ، با چشمان آهوهای این شهر غریب و دور … از جاماندههای کهنهی احساس، با خود در میان سینه ام گم کرده ام صد بار … .
« مجتبی امیری »
مهرِ پاییز از طلوع ماه تا وقت سحر با کوچههای زردِ شهری سرد، تنها با چراغ کوچکِ کنج خیابانی اسیر ِ فصل تنهایی مدارا کرده بود اما …، صدای باد، آمد تا خودِ نزدیک باران و چنان مشتی به در کوبید، که، شخص خدا از خواب خوش بیدار شد تا من تو را هر لحظه در یک قابِ عکسِ کهنه در آغوش چشمانم به دیواری سیاه از عطر سیگار و سکوت روزهای مُرده ام با جان نگه دارم .
« مجتبی امیری »
سیاست بازی دریا برای پیکی از باران، جوابی در خورِ شورِ خیابانهای شهری که اسیرِ سیل وطوفان است، هرگز نیست .
« مجتبی امیری »